دلش گرفته بود،به همین خاطر از در خارج شد و روی پله ی سیمانی پایین اتاق نشست
دستاشو زیر چونش تکیه داد و سعی کرد صدای چلچله ها رو به خاطر بسپاره
محو رویاهاش شده بودو حساب وقت و زمان از دستش رفته بود،تمام مدت منتظر بود
که پنجره باز شه و اون براش دست تکون بده آسمون کم کم تیره و تاریک می شه انگار آسمون
هم مثل من دلش گرفته و ستاره ها در پهنای افراشته ی اون خود نمایی می کردند شروع به
قدم زدن در وسط باغ کرد مدتی در کنار نهر نشست دستشو در آب فرو برد و موج های کوچکی
به وجود آورد ساعتی گذشت اما چراغ اون اتاق همچنان خاموش بود چشماش به پنجره خیره
ماندبود مثل کلاف سر در گم به خود می پیچید:
چرا به دیدنش نیامده بود؟
ناز بود مثل خودت
میدونی چرا چون همون لحظه داشت تو رویاهاش عشقشو با یکی دیگه تقسیم میکرد
دیگه داشت اونو فراموش میکرد به همین سادگی.........