خردمند چینی پیری در دشتی پوشیده از برف قدم می زد که به زن گریانی رسید.پرسیدچرا می گریی؟
چون به زندگی ام می اندیشیدم،به جوانی ام،به زیبایی ای که در آینه می دیدم،وبه مردی که دوست داشتم.
خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است.
می دانست که من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم.
مرد خردمند در میان دشت برف آگین ایستاد،به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت.
زن از گریستن دست کشید و پرسید:در آن جا چه می بینی؟
خردمند پاسخ داد: دشتی از گل سرخ . خداوند، آن گاه که قدر حافظه را به من بخشید،بسیار سخاوتمند بود.
می دانست در زمستان،همواره می توانم بهار رابه یاد آورم...و
لبخند بزنم.
خوب دیگه
بستگی به این داره که بهارت پررنگ تر به چشم اومده باشه یا زمستونت
جالب بود
سلام ساناز خانم.
خوب هستین.
خوب بسلامتی دارید می نویسید....
فعلان بای