بهار در زمستان

 

 

خردمند چینی پیری در دشتی پوشیده از برف قدم می زد که به زن گریانی رسید.پرسیدچرا می گریی؟

چون به زندگی ام می اندیشیدم،به جوانی ام،به زیبایی ای که در آینه می دیدم،وبه مردی که دوست داشتم.

خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است.

می دانست که من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم.

مرد خردمند در میان دشت برف آگین ایستاد،به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت.

زن از گریستن دست کشید و پرسید:در آن جا چه می بینی؟

خردمند پاسخ داد: دشتی از گل سرخ . خداوند، آن گاه که قدر حافظه را به من بخشید،بسیار سخاوتمند بود.

می دانست در زمستان،همواره می توانم بهار رابه یاد آورم...و

لبخند بزنم.

 

نظرات 3 + ارسال نظر
پسرک تنها دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 10:29 ب.ظ http://pesaraketanha.blogsky.com

خوب دیگه
بستگی به این داره که بهارت پررنگ تر به چشم اومده باشه یا زمستونت

رحمان سه‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 12:26 ق.ظ

جالب بود

امین سه‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 12:47 ق.ظ http://atb.blogfa.com

سلام ساناز خانم.
خوب هستین.
خوب بسلامتی دارید می نویسید....

فعلان بای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد