توی زندگی کویریش دستو پا میزد،اون دنبال سبزی بود و امید و حالا جلوش کویر بود کویر و می خواست و سعی می کرد کویر زندگیشو به
سبزی بدل کنه،
اما، تنش پر شده بود از زخمهای زندگی ،زخمهای که نزدیکترین کسش بجای مرهم،نمک بهشون می پاشید
چشم هاشو بسته بود، گذشته ها رو مرور می کرد،از یادآوری گذشته هاو مقایسه اونها با امروز ،اشک از دیدگانش جاری شد،گاهی
اشکهای گرم تسکین بود،فقط یه تسکین موقت
با صدای شبیه به ناله خدا رو صدا زد و از اون کمک خواست
صدای زنگ تلفن اونو به خودش آوردسعی کرد افکارشو متمرکز کنه،خودشو آماده می کرد تا بتونه جواب تلفن رو بده،
یک،دو،سه،چهار،پنج،شش،هفت،هشت،
نگران شد،بطرف تلفن رفت و گوشی تلفن رو برداشت، یه صدای آشنا ،که برای اولین بار به اون تلفن میزد،قبلا اونو دیده بود،توی چند برخورد
کوتاه و لحظه ای باهاش هم کلام شده بود در حد یک سلام و علیک ساده و حالا با اینکه برای اولین بار صداشو از گوشی تلفن
می شنید کاملا اون صدا رو شناخت،
الو...صداشو صاف کردتا بغضشو قایم کنه،مجددا الو
...متاسفانه هر چی سعی کرد نشد ،با صدای لرزان و غمگین پاسخ داد
:بفرمایید
منو که می شناسید،
کمی منو من کرد،بعد خیلی آروم مثل صدای که از ته چاه میاد گفت:
بله،البته
معذرت می خوام که مزاحم شدم،چیزهای در مورد شما از دوستتون شنیدم که بهتر دیدم خودم شخصاباهاتون تماس بگیرم و اگه اشکالی
نداره یکباره دیگه از زبون خودتون بشنوم
شاید بتونم کمکتون کنم البته اگه اجازه بدین
...شما لطف دارید،اما من مشکل خاصی ندارم یعنی مشکلات هست،برای هر کسی به نوعی،
و سعی می کنم تا جای که بتونم
حلشون کنم،ولی اینو به خاطر داشته باشید که محبت شما رو فراموش نمی کنمو اگه یک روز لازم باشه روی همفکری شما حساب
می کنم،
خب پس دیگه مزاحمتون نمی شم
خواهش می کنم
خدانگهدار
خاحافظ...
ادامه دارد
سلام . خوبی ؟ متن عالی و قشنگی بود . لذت بردم . منم به روزم . دوست داشتی بیا . ممنون
خوب
بقیش رو زودتر بنویس خانومی
زیبا بود عزیز راستی عوضی چرا برام نظر نمیراری...؟؟؟؟؟؟؟؟؟