از اعماق قلب من پرنده ای پر کشید و به اوج آسمان بالا رفت و هر چه بیشتر در آسمان بالا می رفت غرورش بیشترو بیشتر می شد.
اول چون پرستو بود،سپس چون چکاوک و بعد چون کرکس تا اینکه مثل ابر بهاری وسعت گرفت و آسمان پر ستاره را پر کرد.
از اعماق قلب من پرنده ای پر کشید و به اوج آسمان پرواز کرد و با پروازش بزرگتر و بزرگتر شد.
با وجود این او سایه ای ساکن در اعماق قلبم بود.
ای ایمان من،ای معرفت سرکش و توانای من،
چه سان بر بلندای تو دست یابم،و خود را با تو خویشتن برتر انسان عادی بر گسترده ی آسمان ببینم.
چگونه این دریایی را که در اعماق وجودم است به مهی کدر تبدیل کنم،و دلباخته ی تو باشم و تو در فضای بیکران باشی؟
آیا زندانی در سیاهی معبد می تواند گنبد طلایی معبد را ببیند؟
یا دانه ی میوه می تواند انقدر بزرگ شود تا میوه را در بر گیرد.آن گونه که میوه او را در بر گرفته بود؟
آری ای ایمان صبور من!آری،من بسته زنجیرهای آهنی در قعر این زندان کوچکم،حصارهایی گوشت و استخوان مرا از تو جدا
می سازندو نمی توانم با تو به بی کرانها پرواز کنم.
جز اینکه تو از قلب من به اوج آسمان بی کران پر گشایی و تو همیشه در اعماق قلب دردمند من جای داری و من به این امر
راضی و خشنودم.
ساناز
سلام
خسته نباشی ساناز خانوم
وبلاگت خیلی قشنگه مخصوصا اولش که تغییرات رنگ ایجاد میشه
به من هم سر بزن خوشحال میشوم
ممنون
تا بعد...
زیبا نوشته بودی .
موفق باشی .
سلام ساناز خانم.
من هم تسلیت میگم غم از دست دادن پدر بزرگتون رو ... انشا الله غم آخرتون باشه ...
راستی خیلی زیبا نوشتید...
از اعماق قلب من پرنده ای پر کشید و به اوج آسمان پرواز کرد... اما دیگه هیچ وقت نیامد ....
بازم مرسی به این وبلاگ درپیت سرزدید
سلام
متاسفم ...منم تسلیت میگم
به منم سر بزن دوست دارم به سوالم جواب بدی
تا بعد
سلام بر ساناز خانوم و آقا کیوان
امیدوارم که حال جفتتون خوب باشه
من برای بار اول که وبلاگ شما رو می بینم
وبلاگتون خیلی با حاله
اگه وقت کردین به منم یه سر بزنین
بای