فضای خالی مرا وادار می کند،
احساس کنم در خانه ام،
صورت های مات و مبهوت که هیچ جایی برای رفتن ندارند
نور آفتاب باعث می شود که احساس کنم جایی برای رفتن می شود پیدا کرد،
دارم سعی می کنم بفهمم که چرا هیچ وقت این را نفهمیدی
***
من بیدارم انگار هیچ وقت نخوابیدم،
دعا می کنم برای تابیدن دوباره ی خورشید،
که هیچ گاه از بین نرود،
آری،
صداها به من می گویند که باید برای چیزی که دارم بهایی بپردازم
دارم در اقیانوس بیکران زندگی شنا می کنم،
***
عزیزم...آه عزیزم
تو هنوز همان دخترک بی گناه و بدون اشتباه زندگی منی،
و من نمی خواهم،
منظورم این است که بخواهم نگه دارم تو را...
می توانم بفهمم که می خواهی بروی ،
نمی خواهم صورتت را به رنگ این دنیا در بیاورم،
می خواهم که رها باشی،
بی پایان...
ساناز
سلام ساناز جان
خوب هستی عزیز...
بسیار زیبا بود...
من بیشتر با اون قسمتی که آبی نوشتی موافقم...!
منظورم رو که خودت فهمیدی...!!
سلام ازم به دل نگیر اگه مدتیه کم پیدام میدونی شاید یه جورایی از خودم هم فراریم خلاصه ببخش شما در اوجیدو ما به گل نشسته ایم