بی پایان

 

 

فضای خالی مرا وادار می کند،

احساس کنم در خانه ام،

صورت های مات و مبهوت که هیچ جایی برای رفتن ندارند

نور آفتاب باعث می شود که احساس کنم جایی برای رفتن می شود پیدا کرد،

دارم سعی می کنم بفهمم که چرا هیچ وقت این را نفهمیدی

***

من بیدارم انگار هیچ وقت نخوابیدم،

دعا می کنم برای تابیدن دوباره ی خورشید،

که هیچ گاه از بین نرود،

آری،

صداها به من می گویند که باید برای چیزی که دارم بهایی بپردازم

دارم در اقیانوس بیکران زندگی شنا می کنم،

***

عزیزم...آه عزیزم

تو هنوز همان دخترک بی گناه و بدون اشتباه زندگی منی،

و من نمی خواهم،

منظورم این است که بخواهم نگه دارم تو را...

می توانم بفهمم که می خواهی بروی ،

نمی خواهم صورتت را به رنگ این دنیا در بیاورم،

می خواهم که رها باشی،

بی پایان...

ساناز

نظرات 2 + ارسال نظر
امین چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1384 ساعت 01:02 ق.ظ http://lonely.myblog.ir

سلام ساناز جان
خوب هستی عزیز...
بسیار زیبا بود...
من بیشتر با اون قسمتی که آبی نوشتی موافقم...!
منظورم رو که خودت فهمیدی...!!

نازمهر چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1384 ساعت 03:50 ب.ظ http://shenzar

سلام ازم به دل نگیر اگه مدتیه کم پیدام میدونی شاید یه جورایی از خودم هم فراریم خلاصه ببخش شما در اوجیدو ما به گل نشسته ایم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد