و صدایی به جز ناله ی قلب زخمیم به گوش نمی رسید،
همه جا تاریک بود.
باد آروم شاخ و برگ درختارو نوازش می کرد
و بهشون دلداری می داد بلاخره یه روز از همین روزا
میاد که صبح هم همراهسش باشه یه روزی
که شب توش نامحسوس باشه.
پاهام درمونده و چشمام بی رمق شدن
آخه دیگه خسته شده بودن.
خسته شده بودن از ندیدن آفتاب
چون سال هاست که رنگ تابیدن
خورشید و احساس گرماشو، روی تنشون نفهمیدن
احساس یه گرمای بی پایان.
اونا می ترسیدن که یادشون بره،
روشنایی چه حال و هوایی داره
دوباره قدم زدن زیر گریه کردن انوار تابنده ی خورشید،خانم چه شور و نشاطی داره،
یه زندگی نو با شروع یک صبح طلایی.
اما روزها پشت سر هم سپری می شدن.
و دوباره یک روز بارونی و خیس جدید بدون مهر و محبت ودوستی،
نمی دونم یعنی می شه دوباره...؟؟؟
سعی می کنم به خودم امید بدم آره
امکان داره دوباره....
(محمد)