زندگی سیاه شده.
درون این آلودگی نفس انسان های
مرده جان می دهم جان می دهم تا
به زندگی برسم گوشه و کنار خیابان ها
پر شده از بوی بد دروغ
بوی بد فقر
بوی بد ثروت ثروت های جاری روی آب
ثروت های دروغین
انسان های ننگین.
فرشتگان با قلب های فاسد شده.
نمی توانم به راحتی نفس بکشم
قلبم نمیتواند در میان این مردگان متحرک
بتپد.
خسته ام .
برای چه آخر برای چه...؟؟؟
آسمان به رنگ شرابیست
به هر دری که می زنم اشرف مخلوقات
که حال مانند چهار پایانی به این سو و آن سو می دوند
جلوی چشمانم نمایان می شوند.
هراس دارم پاهایم بی جانند و چشمانم خسته از دیدن این همه سیاهی
اینهمه پلیدی.
ثانیه ها از کنارم می گذرند
و من را تنها می گذارند.
خواهش می کنم ای ثانیه ها بیاید و من را با خود ببرید
اما یکی پس از دیگری از پیش من می روند و با گذشتنشان مرا لگد مال می کنند
دست و پایم زیر پای چهار پایان کبود شده اند.
تنها بودم حال تنهایم و اگر ثانیه ها به دادم نرسند همچنان
تنها خواهم ماند
دلم گرفته
برام خیلی سخته که با یه نفر حرف بزنم بعد از چند مدت باهاش آشنا شم واعتماد بهش پیدا کنم،
ازم بپرسه؟
چه مشکلی داری؟
از کجا ناراحتی؟
می تونی رو کمک من حساب کنی.
یه مدت شده بود سنگ صبورم هر چی درد و مشکل داشتم بهش می گفتم،
و اون همیشه با حرفهای زیباش منو آروم می کرد،
شده بودبرام مثل یه دوست خوب،یه برادر...
دیگه حس می کردم تنها نیستم،
یه جواریی بهش اعتماد کرده بودم اگه یه روز دردی نداشتم دلم می خواست از یه جایی یه دل خوری پیش بیاد که اون
دوباره برام حرف های قشنگ بزنه،
مثل یه برادر دوسش داشتم آخه من برادر ندارم و اون جای برادر نداشتمو بارم پر کرده بود،
ولی یه شب زد زیره همه چی هر چی پل پشته سرش ساخته بود همه رو خراب کرد،
وقتی ازش می پرسیدم: یهو چت شد؟
دیروز خوب بودی حالا چی شد؟
بهم می گفت:چیزه مهمی نیست فراموشش کن،
آره،اون منو تنها گذاشت و رفت بدونه هیچ دلیله قانع کننده ای
حتی غم و غصه های که با حرف هاش باعث شده بود فراموشم بشه دوباره به خودم بر گردوند
آره،اون رفیق نیمه راه شد...
حالا دیگه خیلی تنها تر از قبل شدم، خیلی...
چه سخت است تنها بودن میان غریبه ها
این بار باور می کنم،
شب های بی ستاره را
در حضور چشمان سیاهم
و باور می کنم،
جاده های بی عابردلم را
و ترانه های را که برای تو صادقانه گفتم و می گویم...
در ساحل دل با خدای خود قدم می زدم در آنجادو رد پا بود ،یکی رد پای من و یکی رد پای خدای من
سالها،ماهها،هفته ها،و روزها گذشت ومن و خدا همچنان با هم قدم زدیم و پیش می رفتیم،
در یکی از روزها تصمیم گرفتم برگردم و به رد پایمان نگاه کنم،وقتی دقت کردم دیدم در بعضی جاها به جای دو رد پا یک رد پا
بودبرگشتم به خدا گفتم:چرا در زمان های غم و اندوهم مرا تنها گذاشتی؟
خدا به من گفت:از کجا می دانی،
گفتم:برگرد و نگاه کن در مواقعی که من غم داشتم فقط رد پای یک نفر است.
خدا به من گفت:نه اشتباه نکن این رد پای تو نیست رد پای من است،
تو در هنگام غم و اندوهت در آغوش من بودی...
از اعماق قلب من پرنده ای پر کشید و به اوج آسمان بالا رفت و هر چه بیشتر در آسمان بالا می رفت غرورش بیشترو بیشتر می شد.
اول چون پرستو بود،سپس چون چکاوک و بعد چون کرکس تا اینکه مثل ابر بهاری وسعت گرفت و آسمان پر ستاره را پر کرد.
از اعماق قلب من پرنده ای پر کشید و به اوج آسمان پرواز کرد و با پروازش بزرگتر و بزرگتر شد.
با وجود این او سایه ای ساکن در اعماق قلبم بود.
ای ایمان من،ای معرفت سرکش و توانای من،
چه سان بر بلندای تو دست یابم،و خود را با تو خویشتن برتر انسان عادی بر گسترده ی آسمان ببینم.
چگونه این دریایی را که در اعماق وجودم است به مهی کدر تبدیل کنم،و دلباخته ی تو باشم و تو در فضای بیکران باشی؟
آیا زندانی در سیاهی معبد می تواند گنبد طلایی معبد را ببیند؟
یا دانه ی میوه می تواند انقدر بزرگ شود تا میوه را در بر گیرد.آن گونه که میوه او را در بر گرفته بود؟
آری ای ایمان صبور من!آری،من بسته زنجیرهای آهنی در قعر این زندان کوچکم،حصارهایی گوشت و استخوان مرا از تو جدا
می سازندو نمی توانم با تو به بی کرانها پرواز کنم.
جز اینکه تو از قلب من به اوج آسمان بی کران پر گشایی و تو همیشه در اعماق قلب دردمند من جای داری و من به این امر
راضی و خشنودم.
ساناز