مهر مهربون

چشمامو دوخته بودم به دونه های سفید و سر شار از محبت برف،

که چطور ماهرانه خودشونو به زمین می رسونن.

گوشه ی پنجره ی اتاق رو

آروم باز کردم دستمو بردم بیرون

تا بتونم راحت لمس شون کنم،

و احساس شونو بهتر درک کنم،

احساس محسوس شدن مهر خداوندی رو.

 

دستمو بیشتر بردم بیرون،

تا محبت خدارو که حالا مثل دونه های سفیدی

روی سر بنده هاش میباریدن رو بهتر بفهمم

حتی شده برای یه بار شده اطمینان پیدا کنم

منم خدایی رو دارم که براش قابل حس باشم

یه کسی که لطف و مهربونیش به رنگ سفید

سفید سفید

به رنگ عاشق شدن به خدا

به رنگ بنده نوازی خدا به رنگ دیوانگی

یه دیوانگی ابدی...

آره توی اون لحظات من واقعا

دیوونه شده بودم.

محمد

 

نظرات 4 + ارسال نظر
مجید چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:01 ب.ظ http://none

جالب بود / آفرین

امین پنج‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:19 ب.ظ http://lonely.myblog.ir

قشنگ بود.
موفق باشید.
بای

اشکمهرکوچولو جمعه 7 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 02:42 ق.ظ http://www.ashkmehr.blogsky.com

سلام ٬ امیدوارم خوب باشین٬ وبلاگ زیبایی دارین٬خیلی زیبا نوشته بودین٬ وبلاگ اشک های سرد نقره ای آپ کرده است ٬ انتظار حظور گرمت رو می کشم ٬ در پناه آسمان ... bye bye honey

شیما جمعه 7 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:32 ب.ظ http://sokoot-hayahoo.blogsky.com

خیلی قشنگ بود گلم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد