که چطور ماهرانه خودشونو به زمین می رسونن.
گوشه ی پنجره ی اتاق رو
آروم باز کردم دستمو بردم بیرون
تا بتونم راحت لمس شون کنم،
و احساس شونو بهتر درک کنم،
احساس محسوس شدن مهر خداوندی رو.
دستمو بیشتر بردم بیرون،
تا محبت خدارو که حالا مثل دونه های سفیدی
روی سر بنده هاش میباریدن رو بهتر بفهمم
حتی شده برای یه بار شده اطمینان پیدا کنم
منم خدایی رو دارم که براش قابل حس باشم
یه کسی که لطف و مهربونیش به رنگ سفید
سفید سفید
به رنگ عاشق شدن به خدا
به رنگ بنده نوازی خدا به رنگ دیوانگی
یه دیوانگی ابدی...
آره توی اون لحظات من واقعا
دیوونه شده بودم.
محمد
جالب بود / آفرین
قشنگ بود.
موفق باشید.
بای
سلام ٬ امیدوارم خوب باشین٬ وبلاگ زیبایی دارین٬خیلی زیبا نوشته بودین٬ وبلاگ اشک های سرد نقره ای آپ کرده است ٬ انتظار حظور گرمت رو می کشم ٬ در پناه آسمان ... bye bye honey
خیلی قشنگ بود گلم...