خود را به این سو و آن سو میزنم ،
که شاید برگ زردی از شاخه ی این درختان تنومند و پیر،
بر زمین آن کوچه باغ دل گرفته بیوفتد و ،
به من بگوید: سلام تو کیستی از کجا آمدی،
آخر چرا اینجا چرا در کوچه ی تنهایی پای نهادی،
آه چه بلایی بر سرت آمده که اینگونه خسته و درمانده ای،
برگ زردی بیوفتد و بگوید دوستت دارم ، تو را دوست می دارم،،
آری باور داشته باش،
به او بگویم باورش برایم سخت است ، یعنی امکان دارد؟...
او مرا دلداری می دهد و با صدای پر مهرش می گوید:
آری ممکن است.
قلوه سنگی دیگر زیر پایم لغزید ،
سعی میکردم با احتیاط قدم بر دارم،
با احتیاط قدم بر میداشتم ، آه خسته شدم از شمردن قدم هایم،
چشمانم به دور دست می اندیشیدند
دور دستی تاریک و روشن اما اما نه تاریک و روشن
گاه روشنایی چشمانم را آزار میداد
ولی گاه تاریکی اجازه نمیداد روشنایی را تماشا کنم
هیچ کدام مرا نمی خواستند.
دستانم زخمی از بس بر آن دیوارهای کاه گلی کشیده شده بودند.
پاهایم خسته از تکرار نشستن و دوباره و دوباره ایستادگی.
چشمانم بی رمق از دیدن تاریکی...
آری این بوده زندگی. همچنین هست و خواهد بود...
محمد
سلام
قشنگ بووود موفق باشین
سلام ساناز جان
ببخشید دیر کردم
زیبا بود
موفق باشی
!!
سلام...وبلاگ زیبایی دارید ...با دریچه ای رو به اقیانوس منتظر شما هستم.