چند روز بود که نه صداشو شنیده بود نه دیده بودش،
دیگه نا امید شده بود،
دیگه فکر میکرد واسه هیچوقت نمی بینتش،
واسش خیلی سخت بود دیگه دلو و دماق کاری رو نداشت ،
حس می کرد یه چیزی رو گم کرده،
دستش روی چونش به یه جا خیره شده بود ،توی افکارش غرق شده بود،
به این فکر می کرد آخه چرا یهو تنهاش گذاشتو رفت
اون که بهش گفته بود دوسش داره، پس چرا رفت،
صدای زنگ موبایلش اونو از جاش بلند کرد پرید به سمت موبایل که شاید اون باشه
باورش نمی شد اون باشه ،چشماشو به هم زد، آره خودش بود
گوشی رو برداشت:
ـ الـــــــــــــــــو
صدای که پر از عشق بود
ـ سلام
خوبی؟!
مرسی خوبم.
معلومه پسر تو کجایی؟؟
با سکوتی طولانی جوابمو نداد،
گفتم :الو،کجا رفتی؟
گفت: هستم ،می خوام ببینمت،
واست همه چیزو توضیح می دم،
باشه،
جاشو گفت: و گوشی رو گذاشت،
یه حسی داشتم نمی دونشتم خوشحالم یا ناراحت،
صدای ضربان قلبمو میشنیدم،
لباسامو پو پوشیدم و رفتم،
نیم ساعت زود تر رفتم بیرون تا یه کم فکر کنم،
یعنی می خواد چی بگه به این که فکر می کردم تمام بدنم یخ می کرد،
نگاهی به ساعت انداختم و تصمیم گرفتم سوار تاکسی شم،
خیلی زود به اونجا رسیدم،
وارد کافی شاپ که شدم روی صندلی پشت میز نشسته بود ،
بهش نزدیکو نزدیک تر می شدم،
نفسم رو حبس کردم و با صدای آروم گفتم:
سلام و نشستم،
توی چشماش خیره شدم برق عجیبی داشت،
سکوت، سکوت، سکوت
یهو از جا پریدم،
صدای ساعت موبایل منو از خــــــــــــــــــــواب بیدار کرد،
باورم نمی شد،
همش خواب بود،
حتی توی خواب هم سکوت کرد و نگفت واسه چی رفت،
بدنم می لرزید ،
بغض دیگه امونم نداد ....
خیلی غم انگیز بود ...حقیقتش اینه که من تو رو دختر خیلی شادو سرزنده ای شناختم ...ولی دست به قلمت خیلی خوبه و اینو مطمئنم که تو دختر خیلی قویی هستی ...دوست دارم هم تو رو هم شیما گلمو و خوشحالم که باهات آشنا شدم ...منتظر نوشته های جدیدت هم هستم گلم ...با اجازت لینکت رو هم به وبلاگم اضافه کردم .
از این خواب ها من هم زیاد می دیدم...!
شمارشو بده حالشو بگیرم ساناز
.!
باور ندارم که دیگه نیستی...تا ته دنیا از تو میخونم...
دلم میخواد دهنشو..................میدونم چی میکشی
ولی خیلی بی کلاسم که انوز دوسش دارم
تو چه تور؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟