کویر


                      


توی کویر خشک بی آب و علفی خودشو می دید تنهای تنها،

تنهای تنها که نه ، فقط خدا رو داشت که بیشتر اوقات باهاش درد دل می کرد

یک روز از غم این زندگی کویریش

به خدا شکایت می کرد،

گونه هاش خیس از اشک بود و قلبش زخمی از دنیا و آدماش

...

حالا یه شخص جدید خیلی اتفاقی و نا خواسته

وارد زندگیش شده بود،

توی اون لحظه ای که خسته بود و زخمی ، حرفها چقدر شیرین و دلچسب بود حالا دیگه فکر می کرد همه چیز داره،

از همه مهم تر انگیزه برای زندگی

حالا اون زندگی کویری

تبدیل شده بود به یک جنگل سر سبز و چشم نواز

فکر می کرد خدا اونو براش فرستاده خدا خواسته که اون به زندگی سرد و متروکش وارد بشه

                              ........................................................

سا لها گذشته

اون مونده و صداقتش

اون  مونده و عشقش

و ای خدای من!...

اون مونده و قلب شکستش،

شخص جدید خودش اومده حالا هم خودش بی خبر رفته

حالا باز اون بود و زندگی کویرش،یه قلب زخم خورده بود و امید به خدا که به اون انگیزه ادامه

زندگی می داد...


بارون


                    

بارون دوست دارم هنوز  ،چون تو رو یادم میاره
 
حس می کنم پیش منی ،وقتی که باون می باره

بارون دوست دارم هنوز بدون چترو سر پناه وقتی که حرفهای دلم جا می گرن توی کتاب.

شما نظر تون چیه؟
 
ساناز

کمکم کنید


دوست دارم تنها باشم تنهای تنها

دلم می خواد برم یه جای دور که هیچ کسی رو نبینم

آخه این دنیا چه فایده ای داره دنیای پوچ و بی ارزش

که همه به هم دروغ میگن،دروغ

دیگه نمی شه به کسی اعتماد کرد،به هیچ کس

من خودمو گم کردم،راهمو گم کردم نمی دونم کجایی هستم

احتیاج به کمک دارم

آخه تو این دنیا نمی شه به کسی اعتماد کرد

دیگه خسته شدم،

دیگه کلی وقته که هیچی شادم نمی کنه،همه چیز واسم تکراری شده

هیچ تنوعی وجود نداره

کمکم کنید................

سرود آشنایی



کیستی که من

                     این گونه

                                به اعتماد
نام خود را
با تو می گویم
کلید خانه ام را
در دستت می گذارم
نان شادی هایم را
با تو قسمت می کنم
به کنارت می نشینم و

                               بر زانوی تو
این چنین آرام
به خواب می روم؟
احمد شاملو

دوست داشتن



در هم نگریستند اما سر شار از مهربانی

چشم هاشان هر کدام پیاله ی پر از شراب سرخ

که در کام تشنه ی چشمان هم می ریختند

و کم کم بر هر دو لب

لبخندی آهسته باز می شد،

لبریز از محبت،

سیراب از دوست داشتن،

نه عشق،

دوست داشتن!

لحظاتی این چنین،

خوب وشیرین ونرم وخاموش گذشت.

دکتر علی شریعتی