روز اول تا دیدمش عاشقش شدم، همین جور نگاش می کردم با خودم گفتم:یعنی میشه برای همیشه با من بمونه ،یعنی میشه همیشه همدمم باشه منو دوست داشته باشه عاشقم باشه .غرق در فکر بودم که یکدفعه با صدای دلنشینش صدام زد رشته افکارمو پاره کرد با لحن محبت آمیزی جوابشو دادم هر روز که میگذشت بیشتر عاشقش می شدم دیگه بهش عادت کرده بودم اگه یه روز نمی دیدمش دیوونه می شدم.
تا اینکه در افکار خودم بودم با شنیدن صدای تلفن به خودم امدم،
گوشی رو برداشتم خودش بود حس خیلی خوبی داشتم صداش می لرزید بهش گفتم چی شده گفت هیچی فقط بیا یه جا میخوام ببینمت گفتم باشه قرار رو گذاشت و گوشی رو غط
کرد صدای قلبمو می شنیدم می ترسیدم نکنه از دستش بدم ولی خودمو امید واری می دادم
می گفتم اون منو دوست داره و حاضر نیست به من خیانت کنه با حالتی آشفته به طرف محل قرار حرکت کردم پاهام می لرزید حالم خوب نبود وقتی دیدمش کلی عوض شده بود آشفته وپریشان قبل از اینکه سلام کنم تا وارد ماشین شدم گفتم :چی شده عرق سردی روی پیشونیش نشسته بودوحرف نمی زد گفتم :چرا حرف نمی زنی منو کشتی تو صداش می لرزید گفت: م ...م..م گفتم: حرفتو بزن دارم دیوونه میشم گفت:من دارم عروسی می کنم قفل کرده بودم اشک می ریختم توی صورت خودم میزدم گفتم :شاید دارم خواب می بینم ولی نه من بیدار بیدار بودم دو تای مون به گریه افتادیم گفتم:آخه یه دفعه چی شد گفت:به خدا مجبورم کردن که باید با دختر عموت ازدواج کنی من هم نتونستم زیر بار حرفاشون نرم به خدا من هم خیلی ناراحتم ولی چه میشه کرد همین طور تو چشاش خیره شده بودم چون عاشق برق نگاهش بودم چند لحظه دو تامون سکوت کردیم سکوتی که هزاران حرف داخلش بود سعی کردم بیشتر از این آزارش ندم از ماشین پیاده شدم باهاش خذاحافظی کردم اون رفت و دیگه بر نمی گرده برگشتم به خونه دیگه حوصله هیچ کسی رو نداشتم حالا من ماندم تنهایی و باری از غم وغصه واشک
من دیگر تنهایم تنهای تنها............