-
حیوانات انسان نما
یکشنبه 18 دیماه سال 1384 23:03
قلبها تیره شده اند و کثیف زندگی سیاه شده. درون این آلودگی نفس انسان های مرده جان می دهم جان می دهم تا به زندگی برسم گوشه و کنار خیابان ها پر شده از بوی بد دروغ بوی بد فقر بوی بد ثروت ثروت های جاری روی آب ثروت های دروغین انسان های ننگین. فرشتگان با قلب های فاسد شده. نمی توانم به راحتی نفس بکشم قلبم نمیتواند در میان این...
-
تنهایی
پنجشنبه 15 دیماه سال 1384 19:13
دلم گرفته برام خیلی سخته که با یه نفر حرف بزنم بعد از چند مدت باهاش آشنا شم واعتماد بهش پیدا کنم، ازم بپرسه؟ چه مشکلی داری؟ از کجا ناراحتی؟ می تونی رو کمک من حساب کنی. یه مدت شده بود سنگ صبورم هر چی درد و مشکل داشتم بهش می گفتم، و اون همیشه با حرفهای زیباش منو آروم می کرد، شده بودبرام مثل یه دوست خوب،یه برادر... دیگه...
-
چه سخت است
سهشنبه 13 دیماه سال 1384 21:27
چه سخت است تنها بودن میان غریبه ها این بار باور می کنم، شب های بی ستاره را در حضور چشمان سیاهم و باور می کنم، جاده های بی عابردلم را و ترانه های را که برای تو صادقانه گفتم و می گویم...
-
رد پای خدا
جمعه 9 دیماه سال 1384 22:18
در ساحل دل با خدای خود قدم می زدم در آنجادو رد پا بود ،یکی رد پای من و یکی رد پای خدای من سالها،ماهها،هفته ها،و روزها گذشت ومن و خدا همچنان با هم قدم زدیم و پیش می رفتیم، در یکی از روزها تصمیم گرفتم برگردم و به رد پایمان نگاه کنم،وقتی دقت کردم دیدم در بعضی جاها به جای دو رد پا یک رد پا بودبرگشتم به خدا گفتم:چرا در...
-
پرنده ی ایمان من
شنبه 3 دیماه سال 1384 14:06
از اعماق قلب من پرنده ای پر کشید و به اوج آسمان بالا رفت و هر چه بیشتر در آسمان بالا می رفت غرورش بیشترو بیشتر می شد. اول چون پرستو بود،سپس چون چکاوک و بعد چون کرکس تا اینکه مثل ابر بهاری وسعت گرفت و آسمان پر ستاره را پر کرد. از اعماق قلب من پرنده ای پر کشید و به اوج آسمان پرواز کرد و با پروازش بزرگتر و بزرگتر شد. با...
-
تسلیت نامه
پنجشنبه 1 دیماه سال 1384 02:09
سانازعزیزم از دست دادن پدر بزرگت و مصیبت وارده رو به شما و خانواده گرامیتان تسلیت عرض میکنم. انشاا...که آخرین غم شما و عمر ۱۲۰ ساله رو واسه ی تو و خانواده محترمتان آرزومندم. کیوان
-
گلی در شوره زار {ادامه۲}
جمعه 18 آذرماه سال 1384 23:25
شاید لطف چند ماه پیش شما باعث شده باشه، می دونید من خسته هستم ، مستاصل، شما چیزهای زیادی حتما در مورد من میدونین و به عنوان یک انسان همان طور که در موردتون شنیدم میخوام که در صورت امکان کمکم کنید، با کمال میل سعی خودمو می کنم. این ارتباط ادامه پیدا کرد تا جایی که صدای اون براش همه چیز شده بود مرهم،آرامش،صبر،مهر،عشق...
-
گلی در شوره زار {ادامه}
جمعه 18 آذرماه سال 1384 15:00
یخ کرده بود دستش می لرزید،گوشی رو گذاشت آهسته قدم برمی داشت،یه گوشه اتاق نشست،و از این که زنگ تلفن اونو از خلوتش جدا کرده بود آه سردی کشید،چه احساسه خوبیه وقتی آدم خالصانه پروردگارشو صدا می کنه . ....................................................................... حالا از اون تلفن و از اون روز،روزها بلکه ماههای می...
-
بازی عشق!!!!
سهشنبه 15 آذرماه سال 1384 22:54
من خوابم یا بیدار تو دیگه نفس نمی کشی باورم نیست که هیچ وقت بهم نمی رسی بی وفا دیشب پیشم نبودی هنوز چشم به راهتم حالا هم که پیدات کردم سر خاکت باهاتم بگو کیوان باید با سنگ درد دل کنه تو لحظه های باقیش منم میخوام مثل تو خاکشم سوخته بشم تو این آتیش بزار تا مردم بفهمند که چه قدر بودی واسم عزیز بدون تو چشام داره تار میشه...
-
گلی در شوره زار
سهشنبه 15 آذرماه سال 1384 22:38
توی زندگی کویریش دستو پا میزد،اون دنبال سبزی بود و امید و حالا جلوش کویر بود کویر و می خواست و سعی می کرد کویر زندگیشو به سبزی بدل کنه، اما، تنش پر شده بود از زخمهای زندگی ،زخمهای که نزدیکترین کسش بجای مرهم،نمک بهشون می پاشید چشم هاشو بسته بود، گذشته ها رو مرور می کرد،از یادآوری گذشته هاو مقایسه اونها با امروز ،اشک از...
-
بهار در زمستان
دوشنبه 14 آذرماه سال 1384 16:43
خردمند چینی پیری در دشتی پوشیده از برف قدم می زد که به زن گریانی رسید.پرسیدچرا می گریی؟ چون به زندگی ام می اندیشیدم،به جوانی ام،به زیبایی ای که در آینه می دیدم،وبه مردی که دوست داشتم. خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است. می دانست که من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم. مرد خردمند در میان دشت...
-
دوست داشتن واسه عشق یه رکنه!!
شنبه 12 آذرماه سال 1384 01:41
تا حالا شده کسی رو دوست داشته باشی؟؟!! ولی چی بهت خیانت کنه بعد بخواد دوباره برگرده پیشت؟؟!! این دفعه منم اینجوری شدم ولی دوست دارم اون کسی که دوستش داشتم برگرده پیشم!! رفتشم واسم مهم نیست فعلا که می خوام بیای بیا بیااااااااا بشین روبه روم چشمات ببند دوست دارم حتی اشوه هاتو برم با هم میزدیم زیره بارون قدم واسه این منو...
-
مرگ
چهارشنبه 9 آذرماه سال 1384 23:43
دیگه خسته شده بود از همه ی آدما ،از خودش،از این دنیا هر روز کارای تکراری،آدمای تکراری حالش از همه به هم می خورد حتی از خودش هم بدش میومد با هر کس هم دردو دل می کرد میگفت: بابا تو خلی نونت کم، آبت کم، تو خیلی نا شکری همش چرتوپرت و حرف های بی ارزش وبیهوده دیگه از نصیحت های مادرانه خسته شده بود، چند مدت بود که به هم...
-
نور
سهشنبه 1 آذرماه سال 1384 16:44
صداشو می شنیدم ،همه جا پر نور شده بود ولی هر چی می دویدم نمی دیدمش گاهی وقتا اون قدر صداش نزدیک می شد که می گفتم الان می بینمش ولی تلاش من فایده ی نداشت هر چی می گردم دنبالش نمی بینمش آخه تو کجایی دیگه طاقت نداشتم چشمام پر اشک شده بود، وقتی صداشو می شنیدم یه لرزه عجیبی به تنم می افتاد و حس می کردم من در برابر اون هیچم...
-
جدایی روح
سهشنبه 17 آبانماه سال 1384 15:43
اکنون،به قله ی کوه رسیده ام و روحم در فضای آزادی و رهایی بال گشوده است اکنون من بسیار دور شده ام. قامت تپه ها در پس مه،از دیدگانم پنهان شده اند،سلول های بیابان به دریای آرامش فرو رفته اند،راه هاو گذرگاه ها به زیر دستان بهار چهره پوشانده اند. دشت ها ،جنگل ها و گردنه ها در پس شبح های سپید همچون ابر های بهاری،زرد همچون...
-
فکر
جمعه 13 آبانماه سال 1384 17:58
فکر می خندد فکر گریه میکند فکر عشق می آفریند فکر نفرت می زاید فکر به یاد می آورد فکر مثبت می شود فکر منفی می شود فکر نقاش است سرنوشت می سازد و فکر سرنوشت ها را می سازد و ما نیز فکر را... عید را به همه عاشقان راه حق تبریک می گویم...
-
فریماه جان تولدت مبارک
پنجشنبه 12 آبانماه سال 1384 13:55
۴روزه دیگه تا تولدش مونده دلم واسش خیلی تنگ شده،دیگه حتی به خوابم نمیاد دلم واسه اون صورت زیباش، گونه های ، نرمش و لبخند قشنگش تنگ شده، دلم میخواد باهاش حرف بزنم ولی می دونم اون صدای منو نمی شنوه آخه زیبای من واسه رفتنت خیلی زود بود کجا رفتی آخه من با این دل پر دردم چی کار کنم نازنیم یا برگرد یا منو با خودت ببر آخه...
-
خدا
چهارشنبه 11 آبانماه سال 1384 16:57
چند روزی بود که دلم واسش تنگ شده بود میخواستم با هاش درد و دل کنم باهاش حرف بزنم اونقدر اشک بریزم شاید صدامو بشنوه ولی می دونستم اون با من قهره میخوام ازش که منو ببخشه میخوام توبه کنم میدونم که اون مهربونه آخه ما ادما هر وقت زیاد بهش احتیاج داریم یادش میکنیم ولی من دیگه هیچ وقت فراموشت نمی کنم خدایا منو بخشیدی...؟
-
وبلاگ
دوشنبه 9 آبانماه سال 1384 21:28
http://hozoor-birang.blogfa.com به این بلاگ سر بزنید خیلی باحاله
-
تولد
دوشنبه 9 آبانماه سال 1384 15:36
امروز تولد یکی از دوستام هست و امیدوارم که همیشه شا د باشه و موفق تولد تولد تولدت مبارک ،مبارک مبارک تولدت مبارک بیا شمع ها رو فوت کن که صد سال زنده باشی تولد تولد تو لدت مبارک مبارک،مبارک تولدت مبارک.. من و موناومحمد تولدت رو تبریک میگیم
-
زن قدیم،زن امروز،زن فردا
سهشنبه 3 آبانماه سال 1384 18:04
زن قدیم زن امروز زن فردا
-
دنیای بی ارزش
سهشنبه 3 آبانماه سال 1384 13:58
چقدر عجیبه تا وقتی مریض نشی کسی برات گل نمیاره تا فریاد نزنی کسی به طرفت بر نمی گرده تا گریه نکنی کسی نوازشت نمی کنه تا قصد رفتن نکنی کسی به دیدنت نمیاد... و تا وقتی نمیری کسی تو رو نمی بخشه... {چقدر این دنیا بی ارزشه}
-
ماله من...
سهشنبه 26 مهرماه سال 1384 16:23
زندگی ماله تو مرگ ماله من راحتی ماله تو بیچارگی ماله من شادی ماله تو غم ماله من همه چیز ماله تو ولی تو ...تو من. ..ماله
-
بهار
شنبه 23 مهرماه سال 1384 16:51
بیا در میان تپه ها گام نهیم،که برف های جاری شده،زندگی از آرامگاه خویش به حرکت د ر آمده و در میان دره ها ر کوهپایه ها سرازیر شده است. بیا با هم ردپای بهار را که دردشت های دور دست ،پی گیریم و تا بلندای تپه ها پیش رویم و سبزه ی دشت ها را که از هر سو موج می زند، بنگریم ... جبران خلیل جبران
-
آشنای غریبه
سهشنبه 5 مهرماه سال 1384 00:10
امروز صبح وقتی از خواب بیدار شد روح نگرانش وجسم خستش رو به زور حمل می کرد، به آدمایی فکر می کرد که در طول روز یا در طول هفته گاهی یا همیشه با هاشون سرو کار داره با خودش فکر می کرد کدامیک از اینها می تونن مشکلش رو حل کنن، بعد شخص مورد نظر رو جلو چشمش تجسم می کرد در این تصور بود که چگونه مسله رو بیان کنه تمام جوانب رو...
-
جهان
یکشنبه 3 مهرماه سال 1384 02:19
این جهان،پر از صدای مردمی است که همان طور که تو را می بوسند طناب دار تو را می بافند ...
-
فرشته
چهارشنبه 30 شهریورماه سال 1384 12:26
مردی در عالم رویا فرشته ای را دیدکه در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه می رفت. مرد جلو رفت و از فرشته پرسید:این مشعل و سطل آب را کجا میبری؟ فرشته جواب داد:میخواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب،آتش های جهنم را خاموش کنم. آنوقت ببینم چه کسی واقعا خدا را دوست...
-
میگی...
چهارشنبه 23 شهریورماه سال 1384 13:04
میگی عاشق بارونی اما وقتی بارون میاد چتر می گیری رو سرت میگی عاشق پرنده های اما می ندازیشون تو قفس میگی عاشق گلایی اما از شاخه جداشون می کنی میگی عاشق برفی اما تحمل یه گلوله برف رو نداری انتظار داری نترسم وقتی میگی عاشقمی....
-
خدایا با من قهری...
دوشنبه 21 شهریورماه سال 1384 14:34
یه چند روزی بود که بهتر شده بودم حال و هوام عوض شده بود یه آدم دیگه شده بودم آدمی که هیچ غصه ای توی زندگیش نداره خودمم باورم نمی شد که چرا اینقدر عوض شدم حس خوبی داشتم ولی دوباره شروع شد دوباره یه سنگی رو قلبم بود، که داشت اذیتم می کرد آخه تا کی... تا کی داد بزنم پیش خودم می گم اگه آروم باهاش حرف بزنم صدامو نمی شنوه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 شهریورماه سال 1384 14:27
من کتابی دیدم، واژه هایش همه از جنس بلور کاغذی دیدم از جنس بهار موزه ای دیدم دور از سبزه مسجدی دور از آب سر بالین فقیهی نومید........ دست مدد و کمک از همه برگیریم و به خدا بسپاریم.