فرشته





مردی در عالم رویا فرشته ای را دیدکه در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه می رفت.
مرد جلو رفت و از فرشته پرسید:این مشعل و سطل آب را کجا میبری؟
فرشته جواب داد:میخواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب،آتش های جهنم را خاموش کنم.
آنوقت ببینم چه کسی واقعا خدا را دوست دارد...

                          ....................................................................


به کودکی گفتند: عشق چیست؟
گفت:بازی
به نو جوانی گفتند:عشق چیست؟
گفت:رفیق بازی
به جوانی گفتند:عشق چیست؟
گفت:پول وثروت
به پیرمردی گفتند:عشق چیست؟
گفت:عمر

به عاشقی گفتند:عشق چیست؟
چیزی نگفت و آهی کشید و سخت گریست...
 

میگی...




میگی عاشق بارونی
                             اما وقتی بارون میاد چتر می گیری رو سرت


میگی عاشق پرنده های
                             اما می ندازیشون تو قفس


میگی عاشق گلایی 
                        اما از شاخه جداشون می کنی

میگی عاشق برفی
                       اما تحمل یه گلوله برف رو نداری


                        انتظار داری نترسم وقتی میگی عاشقمی....


                            

خدایا با من قهری...





یه چند روزی بود که بهتر شده بودم
حال و هوام عوض شده بود
یه آدم دیگه شده بودم
آدمی که هیچ غصه ای توی زندگیش نداره
خودمم باورم نمی شد که چرا اینقدر عوض شدم
حس خوبی داشتم

ولی دوباره شروع شد
دوباره یه سنگی رو قلبم بود، که داشت اذیتم می کرد
آخه تا کی...
تا کی داد بزنم
پیش خودم می گم اگه آروم باهاش حرف بزنم صدامو نمی شنوه

                              هر چی بهش می گم کمکم کن ولی انگار با من قهره و جوابمو نمی ده
دیگه خسته شدم
از آدما،از زندگی،از خودم
بعضی وقتا می خوام دست به کارایی بزنم ولی بازم میگم گناه داره
دیگه مغزم از کار افتاده
دیگه قاطی کردم
هیچ کس نمی تونه کمکم کنه
دگه تحملم تموم شده
واقعا نمی دونم چی کار کنم..............



          من کتابی دیدم،واژه هایش همه از جنس بلور
 
کاغذی دیدم از جنس بهار
                                 
موزه ای دیدم دور از سبزه
مسجدی دور از آب
                              سر بالین فقیهی نومید........







دست مدد و کمک از همه برگیریم و به خدا بسپاریم.



کویر


                      


توی کویر خشک بی آب و علفی خودشو می دید تنهای تنها،

تنهای تنها که نه ، فقط خدا رو داشت که بیشتر اوقات باهاش درد دل می کرد

یک روز از غم این زندگی کویریش

به خدا شکایت می کرد،

گونه هاش خیس از اشک بود و قلبش زخمی از دنیا و آدماش

...

حالا یه شخص جدید خیلی اتفاقی و نا خواسته

وارد زندگیش شده بود،

توی اون لحظه ای که خسته بود و زخمی ، حرفها چقدر شیرین و دلچسب بود حالا دیگه فکر می کرد همه چیز داره،

از همه مهم تر انگیزه برای زندگی

حالا اون زندگی کویری

تبدیل شده بود به یک جنگل سر سبز و چشم نواز

فکر می کرد خدا اونو براش فرستاده خدا خواسته که اون به زندگی سرد و متروکش وارد بشه

                              ........................................................

سا لها گذشته

اون مونده و صداقتش

اون  مونده و عشقش

و ای خدای من!...

اون مونده و قلب شکستش،

شخص جدید خودش اومده حالا هم خودش بی خبر رفته

حالا باز اون بود و زندگی کویرش،یه قلب زخم خورده بود و امید به خدا که به اون انگیزه ادامه

زندگی می داد...