یه چند روزی بود که بهتر شده بودم
حال و هوام عوض شده بود
یه آدم دیگه شده بودم
آدمی که هیچ غصه ای توی زندگیش نداره
خودمم باورم نمی شد که چرا اینقدر عوض شدم
حس خوبی داشتم
ولی دوباره شروع شد
دوباره یه سنگی رو قلبم بود، که داشت اذیتم می کرد
آخه تا کی...
تا کی داد بزنم
پیش خودم می گم اگه آروم باهاش حرف بزنم صدامو نمی شنوه
هر چی بهش می گم کمکم کن ولی انگار با من قهره و جوابمو نمی ده
دیگه خسته شدم
از آدما،از زندگی،از خودم
بعضی وقتا می خوام دست به کارایی بزنم ولی بازم میگم گناه داره
دیگه مغزم از کار افتاده
دیگه قاطی کردم
هیچ کس نمی تونه کمکم کنه
دگه تحملم تموم شده
واقعا نمی دونم چی کار کنم..............
من کتابی دیدم،واژه هایش همه از جنس بلور
کاغذی دیدم از جنس بهار
موزه ای دیدم دور از سبزه
مسجدی دور از آب
سر بالین فقیهی نومید........
دست مدد و کمک از همه برگیریم و به خدا بسپاریم.