ماله من...


 
زندگی ماله تو         مرگ ماله من 

 راحتی ماله تو              بیچارگی ماله من           
   شادی ماله تو     غم ماله من


                                  همه چیز ماله تو                                        
 ولی تو ...تو   من...ماله 

بهار

 



بیا در میان تپه ها گام نهیم،که برف های جاری شده،زندگی از آرامگاه خویش به حرکت د ر آمده و در میان دره ها ر کوهپایه ها سرازیر شده است.

 بیا با هم ردپای بهار را که دردشت های دور دست ،پی گیریم و تا بلندای تپه ها پیش رویم و سبزه ی دشت ها را که از هر سو موج می زند، بنگریم ...

جبران خلیل جبران

آشنای غریبه



امروز صبح وقتی از خواب بیدار شد روح نگرانش وجسم خستش  رو به زور حمل می کرد،
به آدمایی فکر می کرد که در طول روز یا در طول هفته  گاهی یا همیشه با هاشون سرو کار داره

با خودش فکر می کرد کدامیک از اینها می تونن مشکلش رو حل کنن،

بعد شخص مورد نظر رو جلو چشمش تجسم  می کرد در این تصور بود که چگونه
 
مسله رو بیان کنه
تمام جوانب رو می سنجید و بعد زیر لب زمزمه می کرد نه اون
 نمی تونه
حالا همین طور که داشت فکر می کرد به یاد شخصی افتاد که یه روزی با
 صراحت بهش گفته بود رو کمکش حساب کنه لبخندی روی لبش نقش بست بعد زیر لب گفت:آره خودشه همونی که گره کارم به دستش باز میشه...

آروم از جاش بلند شد دست و صورتش رو شست شاید خستگی این روز کسالت آور
 فراموش بشه داشت  به حرفهایی که می خواست با اون شخص در میون بذاره فکر می کرد خودشو به آرامش دعوت می کرد با اینکه غرورش برای به زبان آوردن
مشکلش جریحه دار میشد اما چاره ای نداشت پس فکرشو متمرکز کرد و تمام اون

چیزهایی که لازم به گفتن  بود به اون شخص انتقال بده. گوشی تلفن رو برداشت نفس عمیقی کشید شماره مورد نظر و بعد طنین یک صدا از گوشی تلفن صدایی که فقط ظاهر قضیه به گرمی ازش استقبال می کرد آره آشنای غریبه راضی بود مشکلش رو ،وحتی  مشکلاته دیگه اونو حل کنه اما او می بایست در مقابل حل مشکلات بهای سنگین و گزافی را متحمل می شد خدای من چه می شنید...
تلنگر محکمی بهش خوردحالا فهمیده که از یاد خدا غافل شده خدای مهربون که بدون هیچ چشم داشتی وقتی صادقانه ازش چیزی بخواهیم اگر به صلاحمون باشه کمکمون می کنه...

جهان




این جهان،پر از صدای مردمی است که همان طور که تو را می بوسند
 طناب دار تو را می بافند...