-
علامت سوال...؟
شنبه 25 فروردینماه سال 1386 21:13
بعد از چند روز تنهاییو توی خونه نشستن تصمیم گرفتم کمی توی هوای بارونی قدم بزنم،لباسمو پوشیدمو از در خونه زدم بیرون، چند قدمیو پیاده رفتم و فکر می کردم، خیلی حالم گرفته بود، یه لحظه حس کردم کسی داره صدام میزنه، خانم..خانم میشه چند لحظه بایستید، بار اول توجهی بهش نکردم و راهمو ادامه دادم، ولی یهو گفتم بزار ببینم چی می...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 اسفندماه سال 1385 20:41
سلام بعد از کلی وقت اومدم دلم کلی تنگ شده اونم میخواست بره مثل بقیه ولی .... کلی با خدا حال کردم
-
تموم شد
شنبه 14 بهمنماه سال 1385 16:20
تموم شد تونستم از ذهنم پاکش کنم یه جورایی بدم میاد ازش خستم کرده بود ولی نمی دونم چرا عاشقش شدم خیلی بد کرد با من خیلی...
-
ســــــــــه مورچه...؟!
سهشنبه 14 آذرماه سال 1385 14:19
سه مورچه روی بینی مردی که در آفتاب به خواب رفته بود به هم رسیدند. پس از آنکه هر به رسم قبیله خود به همدیگر درود گفتند :همانجا سر گرم گفت و گو شدند. *مورچه اول گفت:{ از این تپه ها و ماهورها برهنه تر تا کنون ندیده ام . تمام روز را در پی دانه ای ، هر چه باشد گشته ام ، هیچ چیز پیدا نمی شود .} *مورچه دوم گفت:{ من هم چیزی...
-
چــــــــــرا؟!...
پنجشنبه 2 آذرماه سال 1385 20:59
توی این هوای سرد، تصمیم گرفتم کمی پیاده روی کنم و فکر کنم، لباس گرم پوشیدم و از دره خونه رفتم بیرون، از کوچه که رفتم بیرون رسیدم به اتوبان، کنار اتوبان توی پیاده رو شروع کردم به قدم زدن، پشت چراغ قرمز به ماشین های که ایستاده و نگاهی به بچه های کردم که با لباسی کم از سرما به خود می لرزیدند، و با نگاهی التماس آمیز ،...
-
پاییز...؟!
سهشنبه 30 آبانماه سال 1385 19:09
اون نظر یا اون حسی رو که بعد از دیدن این عکس ها بهتون دست مده به من بگید و نظرتون رو بدید ؟!...
-
خـــــــــــــــــــــــــواب...؟!
چهارشنبه 24 آبانماه سال 1385 22:02
چند روز بود که نه صداشو شنیده بود نه دیده بودش، دیگه نا امید شده بود، دیگه فکر میکرد واسه هیچوقت نمی بینتش، واسش خیلی سخت بود دیگه دلو و دماق کاری رو نداشت ، حس می کرد یه چیزی رو گم کرده، دستش روی چونش به یه جا خیره شده بود ،توی افکارش غرق شده بود، به این فکر می کرد آخه چرا یهو تنهاش گذاشتو رفت اون که بهش گفته بود...
-
دروغ...؟!
دوشنبه 15 آبانماه سال 1385 20:38
وجود سردمو حس می کنم، تمام بدنم یخ کرده، سر در گمی تا کی؟! توی این بدن هم دیگه حس،گرمای وجود نداره، اونم دیگه امیدی به این زندگی لعنتی نداره، فکرمو نمی تونم متمرکز کنم، خسته ام، حس می کنم دیگه نمی تو نم به کسی اعتماد کنم، * اعــــــــــــــــــــتماد ؟! اصلا معنی اعتماد یعنی چی؟! تا حالا کسی بهتنون گفته دوستتون داره؟!...
-
بــــــــــرو...؟!
چهارشنبه 25 مردادماه سال 1385 03:32
برو بزار تنها باشم ،چرا دست از سرم بر نمی داری؟! تا میام فراموشت کنم دوباره میای، داغون شدم... مثل خوره ذهنم،فکرمو می خوری، حتی دیگه نمی تونم فکر کنم، تو همه چیزو از من گرفتی، دیگه از همه بدم میاد، کاش می تونستم فکر کنم، موندم سر دو راهی، کاش می شد فراموشت کنم ، هر چی داد می زنم خدا هم دیگه صدای منو نمی شنوه، دیگه...
-
کـــــــــا شکی...!
سهشنبه 17 مردادماه سال 1385 16:58
کاش می شد همیشه باهام بمونه ... کاشکی، منو هیچوقت تنها نذاره... کاشکی همیشه پشتم باشه... کاشکی بهم دروغ نگه.. آخه من دوسش دارم،ولـــــــــــی اون نمی فهمه... کاشکی باورم کنه.. کــــــــــــا شکی.... ************************ بـــــچه ها شوخی،شوخی به پرنده ها سنگ میزنن ولی اونا جدی،جدی میمیرن، آدما شوخی،شوخی رخم زبون...
-
ایـــــــــــــــــتالیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا
چهارشنبه 14 تیرماه سال 1385 02:14
سلام: نمی دونم چــــــــــــــــــرا با اینکه تیم مورد علاقم{ایتالیا} از آلمان برده ولی بازم دپ زدم: ولی این تازگی نداره یه جورایی عادت شده... خـــــــــــــــــــــــــوب ........................................................................ بمن نگاه کن به من ... به من که سبز بوده ام،به من که زرد می شوم به من که...
-
آّه...ایکاش...کاش
پنجشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1385 12:12
* آه...نمی دانم چرا قلم در نوشتن یاری ام نمی کند تا افکاری چون همیشه را جمله بندی کنم شاید این به خاطر سنگینی محبت باشد که قلم آن را عاجزانه بیان می کند ولی هر چه هست عشق و محبت و یک رنگی را به هیچ بهانه ای در زندگی نفروش،زیرا آدمیان امروز آدمیانی هستند که نقاب انسانیت بر چهره زدند ولی معنای واقعی انسان نیستند. * هر...
-
تولدم مبارک!
شنبه 16 اردیبهشتماه سال 1385 17:59
امــــــــــــــــــــــــروز کسی تولد منو تو نت تبریک نگفت پش در نتیجه خودم به خودم میگم: تــــــــــــــــــــولد تـــــــــــــــــــــــولد تــــــــــــــــولدم مبـــــــــــــــــــــــارک مبــــــــــــارک مبــــــارک تـولدم مبارک میــــــــــــــــام شمع رو فوت می کنم که ... زنده باشم لبم شادو دلم خوش چو گل پر...
-
چــــــــــــــــــــــــــرا؟
یکشنبه 20 فروردینماه سال 1385 13:46
وقتی از هم دور بودیم وقتی دلتنگ می شدم وقتی گریه ام می گرفت یادآوری اینکه می گفتی ، مهم نیست اینقدر از هم دوریم،مهم اینه که اینهمه به هم نزدیکیم، آرومم می کرد امـــــــــــــــا نمی دونم چرا؟ ساناز
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 اسفندماه سال 1384 18:20
سلام به دوستان عزیزم ... عید نوروز رو به همه ی شما تبریک میگم و سال خوب و پر برکتی رو براتون آرزومندم. قلبش... یه کنار نشسته بودم سعی میکردم چهرمو غمگین تر و خسته تر از همیشه نگه دارم تا شاید وقت رفتن دلش به حالم بسوزه و منم با خودش ببره اما اون حتی یه نگاهم بهم ننداخت و رفت آره برای همیشه رفت رفت... وقتی به اونجایی...
-
سلام
چهارشنبه 24 اسفندماه سال 1384 00:20
سلام بعد از چند مدت تصمیم گرفتم ،که یه جیزی بنویسم ولی نشد،نشد این افکار درهم رو یه جا جمع کنم، شاید هم یه جورایی انگیزه ای واسه نوشتن نیست، ولی دوست دارم با همکاری و نظرات زیبا دوباره این انگیزه رو در من به وجود بیارین ممنونم ساناز
-
کوچه باغ
شنبه 6 اسفندماه سال 1384 19:33
از درون کوچه های بی کس و تنها میگذرم ، خود را به این سو و آن سو میزنم ، که شاید برگ زردی از شاخه ی این درختان تنومند و پیر، بر زمین آن کوچه باغ دل گرفته بیوفتد و ، به من بگوید: سلام تو کیستی از کجا آمدی، آخر چرا اینجا چرا در کوچه ی تنهایی پای نهادی، آه چه بلایی بر سرت آمده که اینگونه خسته و درمانده ای، برگ زردی بیوفتد...
-
چشمه نور
دوشنبه 1 اسفندماه سال 1384 21:00
کاش می شد فهمید: معنی بودن، چیست. تا، شدن، چند قدم مانده هنوز. تا لب جوی سحر، منزل یاس سپید، چند منزل، راه است. کاش می شد فهمی د: قیمت دل را، چند است. چه بهایی بدهیم: زندگی را، نفسی بودن را، ..... عشق را. کاش می شد فهمید: زندگی، زیبایی، دانایی، عشق، بودن، گشتن، یا فتن، فهمیدن٬ و... شدن، به چه معنایی است. کاش می شد...
-
happy valentin
سهشنبه 25 بهمنماه سال 1384 17:14
امروز روز خیلی خوبیه روز عشق روز محبت، روز وفاداری، و... امروز همه ی اونایی که همدیگر رو دوستت دارن واسه هم کلی کادو و گل می خرنن خیلی عشقولانست امیدوارم روزه خوبی واسه ی همه عاشقا باشه، پس می گم: happy valentin این گل رو هم تقدیم می کنم به همه ی اوناییکه همدیگرو دوست دارن ساناز و محمد
-
سیاهی
جمعه 21 بهمنماه سال 1384 14:34
باد داغی میوزید که صورت آدمو میسوزوند، چشمش به آدمایی افتاد که با چشمهای منتظرشون میگفتن امید ما فقط به تو هست. هوا هر لحظه گرمتر می شد و گلوی اون منتظرا هر لحظه خشک و خشک تر. لحظاتی رو سپری میکردن، سرشار از عشق و شور لحظات گرمی که با گرمای سورندش اشک آدمو سرازیر میکرد سعی میکرد قدم هاشو سریعتر کنه تا سریعتر بتونه...
-
کمال نامردی
شنبه 15 بهمنماه سال 1384 19:25
خیلی وقته که ننوشتم چون امیدی نداشتم که بخوام بنویسم حالا هم با نوشتم یه جورایی ازتون کمک میخوام امیدوارم بتونید کمکم کنید... **************************** خیلی تنها بود، تنهای تنها دیگه زندگی براش تیره وتار شده بود ولی بالاخره بعد مدت های زیادی اونو پیدا کرد ، خیلی بهش وابسته شده بود، عاشقش شده بود ، عاشق خودش، عاشق...
-
دلت به حاله خودت بسوزه
جمعه 14 بهمنماه سال 1384 23:08
میگن عصر عصر پیشرفته همه دارن به سرعت پیشرفت هی پیشرفت می کنن. عشق خودشو گم کرده و بدنش بوی آشغال می ده اون حتی از خودشم حالش به هم می خوره. دیگه حتی رد پایی هم ازش نمونده... ما خودمون اونو بیرونش کردیم. وای چه کاره اشتباهی عشقا از درد بی عشقی شدن مثل تابلو هایی شدن که فقط روشون نوشته عاشقتم اما حالا معنی این توی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 بهمنماه سال 1384 14:51
زندگی می تواند زیبا باشد. چهره های مهربان و بد قلب های تیره و روشن در شهری زندگی زشت چهره ها بد و قلبها تیره... همه جا به رنگ سیاه گل ها یخ زده اند و درختان بی جانند. پاهای جانوران از سرمای نفس انسانهای بی غم هراسان به این سو و آن سو کشیده می شوند. بغض گلوی گنجشکان را گرفته و نمی گذارد آواز بخوانند بعضی از آن ها هم...
-
مهر مهربون
چهارشنبه 5 بهمنماه سال 1384 22:55
چشمامو دوخته بودم به دونه های سفید و سر شار از محبت برف، که چطور ماهرانه خودشونو به زمین می رسونن. گوشه ی پنجره ی اتاق رو آروم باز کردم دستمو بردم بیرون تا بتونم راحت لمس شون کنم، و احساس شونو بهتر درک کنم، احساس محسوس شدن مهر خداوندی رو. دستمو بیشتر بردم بیرون، تا محبت خدارو که حالا مثل دونه های سفیدی روی سر بنده هاش...
-
عاشق شدن،بی پایان
شنبه 1 بهمنماه سال 1384 11:34
در آغوش خیالاتم غرق بودم. می اندیشیدم، با خود سخن میگفتم می گریستم و گاه هم می خندیدم در خیالاتم عاشق میشدم عشق زمینی،عشق آسمانی عاشق گریه کردن تنها بودن. همه جا سبز و آرام سکوت بود اما صدای گنجشکان آوای دلنشین جوی آب یک لحظه تنهایم نمی گذاشت روی چمنهای سبز و زیر درختان خشکیده و زرد قدم می زدم راه می رفتم، میخندیدم و...
-
دوستی های جدید!!!
جمعه 23 دیماه سال 1384 00:49
سلام عزیزان . از اینکه به وبلاگ قطره در بیکران لطف دارید نهایت تشکر و میکنم. انشاالله که بتونیم همیشه مطالبی که برای شما می فرستیم مورد رضایت شما قرار بگیره. امروز می خوام درباره ی یه موضوعی باهاتون صحبت کنم فقط تو رو خدا خوب دقت کنید. این موضوع که چند وقتیه داره منو آزار می ده فکر کنم موضوعی هستش که نه تنها من بلکه...
-
روزهای پنهان در پشت شب
پنجشنبه 22 دیماه سال 1384 13:09
توی کوچه های باریک و نمناک، فکر خستم قدم می زدم و صدایی به جز ناله ی قلب زخمیم به گوش نمی رسید، همه جا تاریک بود. باد آروم شاخ و برگ درختارو نوازش می کرد و بهشون دلداری می داد بلاخره یه روز از همین روزا میاد که صبح هم همراهسش باشه یه روزی که شب توش نامحسوس باشه. پاهام درمونده و چشمام بی رمق شدن آخه دیگه خسته شده بودن....
-
آغوش
پنجشنبه 22 دیماه سال 1384 01:23
تا گرم آغوشت شدم،چه زود فراموشت شدم تقصیر تو نبود خودم، باری روی دوشت شدم، کاشکی دلت بهم می گفت: نقشه ی قلبمو داره، هر کی زدو رفتو شکست یه روز یه جا کم میاره، موندن و سوختن و ساختن، همه یادگار عشقه انتقام از تو گرفتن، کار من نیست، کاره عشقه... {میدونم جوابتو می گیری} ساناز
-
بی پایان
سهشنبه 20 دیماه سال 1384 22:15
فضای خالی مرا وادار می کند، احساس کنم در خانه ام، صورت های مات و مبهوت که هیچ جایی برای رفتن ندارند نور آفتاب باعث می شود که احساس کنم جایی برای رفتن می شود پیدا کرد، دارم سعی می کنم بفهمم که چرا هیچ وقت این را نفهمیدی *** من بیدارم انگار هیچ وقت نخوابیدم، دعا می کنم برای تابیدن دوباره ی خورشید، که هیچ گاه از بین...
-
پروانه
سهشنبه 20 دیماه سال 1384 16:22
داشتم فکر میکردم به این که دلم چی می خواد آره دلم می خواست پروانه بشم پروانه بشم و برم دور از آدمهای رباتی برم یه جایی که هیچ موجود زنده ای توش نفس نکشه... برم جایی که فقط خودم باشم و خودم باشم با حرفهای توی دلم خودم باشم با یه عالمه از بارون چشمام خودم باشم با تمام تنهاییام سرم رو گذاشته بودم روی دیوار توی خیال بودم...