happy valentin

 

امروز روز خیلی خوبیه روز عشق

روز محبت،

روز وفاداری،

و...

امروز همه ی اونایی که همدیگر رو دوستت دارن واسه هم کلی کادو و گل می خرنن

خیلی عشقولانست

امیدوارم روزه خوبی واسه ی همه عاشقا باشه،

پس می گم:

                                                                        

happy valentin

این گل رو هم تقدیم می کنم به همه ی اوناییکه همدیگرو دوست دارن

 

ساناز و محمد         

سیاهی

 

 

باد داغی میوزید که صورت آدمو میسوزوند،

چشمش به آدمایی افتاد که با چشمهای منتظرشون میگفتن امید ما فقط به تو هست.

هوا هر لحظه گرمتر می شد و گلوی اون منتظرا هر لحظه خشک و خشک تر.

لحظاتی رو سپری میکردن،

 سرشار از عشق و شور

لحظات گرمی که با گرمای سورندش اشک آدمو سرازیر میکرد

سعی میکرد قدم هاشو سریعتر کنه تا سریعتر بتونه سنگینی

بار نگاه هاشونو از روی کولش برداره

توی وجودش خالی بود از هر گونه هراس و

 با پاهای استوارش به سوی آب پیش میرفت.

توی چشمهای آسمونیش اشک شوق حلقه زده بود

حدودا ده قدم دیگه به آب مونده بود و همچنان

با غروری که همیشه توی چهرش موج میزد پیش میرفت

یک،دو،سه،...

صدای رد شدن آب از توی رود حالا دیگه به آخرش رسیده بود

ظرف آب رو توی رودخانه فرو برد ظرف کم کم پر میشد و قلب اون مهربون سرشار تر از عشق

حالا دیگه ظرف پر شده بود

بلند شد اما این دفعه دیگه یک دریا عشق ها همراهش بود

یه کم که جلوتر رفت میتونست به راحتی  چهره ی عزیزاشو

که حالا خطی از عشق توی صورتشون نمایان بود رو ببینه

اما...

 

                                    

توی چند دقیقه دنیا زیر و رو شد و سیاهی همه جا رو فرا گرفت

آره...

محمد

کمال نامردی

 

 

خیلی وقته که ننوشتم چون امیدی نداشتم که بخوام بنویسم حالا هم با نوشتم یه جورایی ازتون کمک میخوام امیدوارم بتونید کمکم کنید...

     ****************************

                                                  

خیلی تنها بود، تنهای تنها

دیگه زندگی براش تیره وتار شده بود

ولی بالاخره بعد مدت های زیادی اونو پیدا کرد ،

خیلی بهش وابسته شده بود،

عاشقش شده بود ،

عاشق خودش،

عاشق نوشته هاش،

اون اومد و آتیش عشقی رو که سال های زیادی خاموش بود رو شعله ور کرد،

و گذاشت رفت،

اونم مثل بقیه تنهام گذاشت و رفت،

ولی چی بگم،

چی می تونم که بگم فقط می گم که،

این کمال نامردی،

اون حتی نوشته ها شو از من دریغ کرد،

دیگه کاری نمی شه کرد باید سوخت وساخت...

کمکم کنید شاید شما بتونید کمکم کنید...

ساناز

دلت به حاله خودت بسوزه

میگن عصر عصر پیشرفته

همه دارن به سرعت پیشرفت هی پیشرفت می کنن.

عشق خودشو گم کرده و بدنش بوی آشغال می ده

اون حتی از خودشم حالش به هم می خوره.

دیگه حتی رد پایی هم ازش نمونده...

ما خودمون اونو بیرونش کردیم. وای چه کاره اشتباهی

عشقا از درد بی عشقی شدن مثل تابلو هایی شدن که فقط روشون نوشته عاشقتم

اما حالا معنی این توی فرهنگ کره ی خاکیمون یعنی

برو گمشو نکبت دیگه حتی نمی خوام واسه یه لحظه ریختتو ببینم

میدونم تو هم مثل بقیه دلت شکسته و قلبت تیکه تیکه و غرورت خرد شده...

میدونم تو هم دیگه همدمی نداری که باهاش درد دل کنی و بهش بگی چقدر دنیا بی رحمه...

میدونم تو هم دلت شده مثل گنجشک ها ی بیرون از قفس ولی توی قفس توی یه قفس تاریک و سرد

دلت بزرگ اما خالی خالی از محبت محبتی گرم که مثل آتیش وجودتو خالی از سرماش کنه

 

دیگه نوشته هام نمی تونن

روی کاغذ باشن

حرفای دل من احتیاج به یه دل بزرگ دارن

یه قلب مهربون

یه جفت قلب و دل مهربون مثل مال تو

اما اما میدونم اگر یه روزی حرفام توشون جا بشه اطمینان دارم که یخ می زنی

منجمد میشی

از من میشنوی دلت به حال خودت بسوزه بیچاره...

محمد

زندگی می تواند زیبا باشد.

چهره های مهربان و بد قلب های تیره و روشن

در شهری زندگی زشت چهره ها بد و

قلبها تیره...

همه جا به رنگ سیاه گل ها یخ زده اند و درختان

بی جانند.

پاهای جانوران از سرمای نفس انسانهای بی غم هراسان به

این سو و آن سو کشیده می شوند.

بغض گلوی گنجشکان را گرفته و نمی گذارد آواز بخوانند

بعضی از آن ها هم تحمل ندارند و گریه می کنند آخر آن ها

خیلی کوچک و ظریف هستند.

و اما در شهری قلب انسان ها روشن

چهره هاشان مهربان و دل هایشان با هم یکی.

گل ها در این سو و آن سو با رنگ های دل انگیز

از زیر خاک کره ی خاکیشان سر بر آورده اند.

در آن شهر سرد و خالی انسان هایش به انتظار

بارانی زلال اند که ار آسمان  بر روی دلهایشان

ببارد اما اما قلب آسمان آنجا به رنگ تیره در آمده

و نمی تواند قطرات روشن باران را در خود نگه دارد.

 

 

آهای مردم خواهش می کنم نمی رید زندگان بی جان نفس بکشید

ن ف س ب ک ش ی د...

آری می توانید می توانید.    

 محمد