ســــــــــه مورچه...؟!

 

سه مورچه روی بینی مردی که در آفتاب به خواب رفته بود به هم رسیدند.

پس از آنکه هر به رسم قبیله خود به همدیگر درود گفتند :همانجا سر گرم گفت و گو شدند.

*مورچه اول گفت:{از این تپه ها و ماهورها برهنه تر تا کنون ندیده ام.تمام روز را در پی دانه ای ،هر چه باشد گشته ام، هیچ چیز پیدا نمی شود.}

*مورچه دوم گفت:{من هم چیزی پیدا نکرده ام با آنکه هر گوشه و کناری را گشته ام. این به گمانم همان چیزی ست همگنان من به آن می گویند

زمین نرم و روان، که چیزی از آن نمی روید.}

آنگاه مورچه سوم سرش را بلند کرد و گفت:{دوستان ما اکنون روی بینی مور اعظم ایستاده ایم. یعنی مور بزرگ و نامتناهی، که تنش آن قدر بزرگ

 است که ما آن را نمی بینیم ،و سایه اش آنقدر وسیع است که ما حدودش را پیدا نمی کنیم ،و صدایش آنقدر بلند است که ما نمی شنویم ،و اوست

که همیشه حی و حاضر است.}

چون که مورچه سوم اینگونه سخن گفت:مورچه های دیگر به یکدیگر نگاه کردند و خندیدند.

در آن لحظه مرد خفته جنبشی کرد و در خواب دستش را برداشت و بینی اش را خاراند،و هر سه مورچه له شدند...؟!

 

 

چــــــــــرا؟!...

توی این هوای سرد، تصمیم گرفتم کمی پیاده روی کنم و فکر کنم،

لباس گرم پوشیدم و از دره خونه رفتم بیرون،

از کوچه که رفتم بیرون رسیدم به اتوبان، کنار اتوبان توی پیاده رو شروع کردم به قدم زدن،

پشت چراغ قرمز به ماشین های که ایستاده و نگاهی به بچه های کردم که با لباسی کم از سرما به خود می لرزیدند،

و با نگاهی التماس آمیز ،

نگاهی که اون شادابی و نشاط بچگی رو نداره،نگاهی که اون شیطت بچگی رو نداره،

 صدای به گوشم رسید که می گفت:

آدامس می خری،آدامس،۱۰۰ تومن

یکی دیگشون می گفت:

تو رو خدا بزار شیشتو پاک کنم،

ولی هیچ کدوم اعتنایی به اون بچه ها نمی کردند،

هر طرف که چراغ قرمز می شد می دودید همان طرف

که شاید...؟! 

اشک توی چشمام جمع شده بود دسته خودم نبود،

که چرا ،چرا این بچه بجای اینکه بخواد روزی ۱۰۰ بار قسم به اینو اون بده باید با آرامش زندگی کنه،

بد جوری حالم گرفته شد،

آخه چرا؟!...