سه مورچه روی بینی مردی که در آفتاب به خواب رفته بود به هم رسیدند.
پس از آنکه هر به رسم قبیله خود به همدیگر درود گفتند :همانجا سر گرم گفت و گو شدند.
*مورچه اول گفت:{از این تپه ها و ماهورها برهنه تر تا کنون ندیده ام.تمام روز را در پی دانه ای ،هر چه باشد گشته ام، هیچ چیز پیدا نمی شود.}
*مورچه دوم گفت:{من هم چیزی پیدا نکرده ام با آنکه هر گوشه و کناری را گشته ام. این به گمانم همان چیزی ست همگنان من به آن می گویند
زمین نرم و روان، که چیزی از آن نمی روید.}
آنگاه مورچه سوم سرش را بلند کرد و گفت:{دوستان ما اکنون روی بینی مور اعظم ایستاده ایم. یعنی مور بزرگ و نامتناهی، که تنش آن قدر بزرگ
است که ما آن را نمی بینیم ،و سایه اش آنقدر وسیع است که ما حدودش را پیدا نمی کنیم ،و صدایش آنقدر بلند است که ما نمی شنویم ،و اوست
که همیشه حی و حاضر است.}
چون که مورچه سوم اینگونه سخن گفت:مورچه های دیگر به یکدیگر نگاه کردند و خندیدند.
در آن لحظه مرد خفته جنبشی کرد و در خواب دستش را برداشت و بینی اش را خاراند،و هر سه مورچه له شدند...؟!
سلام دوست من....
داستان کوتاه و جالبی بود ./..
شاد و موفق باشی ...
و در زندگی چشم بصیرت خدا بهت بده ...
یا حق..
lonely
این متن از خودت بود؟!
جالب بود !
چرا نه دیگه به من سر می زنی نه آپ می کنی ؟
نکنه قهری با من نازی جون؟
سلام خانم صیادی..
کجایی دختر...نه دیگه آپ میکنی...نه دیگه سر میزنی...
منتظرتم ها...