آّه...ایکاش...کاش

 

*آه...نمی دانم چرا قلم در نوشتن یاری ام نمی کند تا افکاری چون همیشه را جمله بندی کنم شاید این به خاطر سنگینی محبت باشد که قلم آن را عاجزانه بیان می کند ولی هر چه هست عشق و محبت و یک رنگی را به هیچ بهانه ای در زندگی نفروش،زیرا آدمیان امروز آدمیانی هستند که نقاب انسانیت بر چهره زدند ولی معنای واقعی انسان نیستند.

 

*هر شب در رویا هایم تو را می بینم،تو را که با زیبایی لبخند می زنی،دسته ای از گل های سفید را به من می دهی و حرفی به لب داری تا می خواهی سخت بگویی از خواب بیدار می شوم .

 

*ایکاش:

ایکاش پیراهنت بودم تا اندام لغزنده ات را لمس می کردم و تو مرا با ذوق در بر می گرفتی و آنگاه که در آغوشم نبودی بوی دلاویز بدنت با من بود و مرا سر مستم می کرد.

ایکاش:

بسترت بودم تا در آغوشم جا می گرفتی و من،

با لذت تو را در خود می فشردمو آنگاه که نزدم نبودی نقشت را در بر داشتم و دلخوش بودم...! 

 

*کاش می شد به تو گفت:

سالها پیش از این در بهاری زیبا،در غروبی غمگین،در سکوتی سنگین،

بهم بر خوردیم.

من برای دل تو،تو برای دل من،آن بهار زیبا،

تو هزاران فتنه در نگاهت خفته،من در نگاهت به بلا افتاده

روزها از پی هم تو جدا از من و فارغی ز غم

من و غم دست به هم از گذرگاه زمان می گذریم

تو سرا پا شادی،غرق در نشسته این آزادی...

ساناز 

تولدم مبارک!

 

امــــــــــــــــــــــــروز کسی تولد منو تو نت تبریک نگفت

پش در نتیجه خودم به خودم میگم:

تــــــــــــــــــــولد تـــــــــــــــــــــــولد تــــــــــــــــولدم مبـــــــــــــــــــــــارک

مبــــــــــــارک مبــــــارک تـولدم مبارک

میــــــــــــــــام شمع رو فوت می کنم که ... زنده باشم

لبم شادو دلم خوش چو گل پر خنده باشم