کمال نامردی

 

 

خیلی وقته که ننوشتم چون امیدی نداشتم که بخوام بنویسم حالا هم با نوشتم یه جورایی ازتون کمک میخوام امیدوارم بتونید کمکم کنید...

     ****************************

                                                  

خیلی تنها بود، تنهای تنها

دیگه زندگی براش تیره وتار شده بود

ولی بالاخره بعد مدت های زیادی اونو پیدا کرد ،

خیلی بهش وابسته شده بود،

عاشقش شده بود ،

عاشق خودش،

عاشق نوشته هاش،

اون اومد و آتیش عشقی رو که سال های زیادی خاموش بود رو شعله ور کرد،

و گذاشت رفت،

اونم مثل بقیه تنهام گذاشت و رفت،

ولی چی بگم،

چی می تونم که بگم فقط می گم که،

این کمال نامردی،

اون حتی نوشته ها شو از من دریغ کرد،

دیگه کاری نمی شه کرد باید سوخت وساخت...

کمکم کنید شاید شما بتونید کمکم کنید...

ساناز

دلت به حاله خودت بسوزه

میگن عصر عصر پیشرفته

همه دارن به سرعت پیشرفت هی پیشرفت می کنن.

عشق خودشو گم کرده و بدنش بوی آشغال می ده

اون حتی از خودشم حالش به هم می خوره.

دیگه حتی رد پایی هم ازش نمونده...

ما خودمون اونو بیرونش کردیم. وای چه کاره اشتباهی

عشقا از درد بی عشقی شدن مثل تابلو هایی شدن که فقط روشون نوشته عاشقتم

اما حالا معنی این توی فرهنگ کره ی خاکیمون یعنی

برو گمشو نکبت دیگه حتی نمی خوام واسه یه لحظه ریختتو ببینم

میدونم تو هم مثل بقیه دلت شکسته و قلبت تیکه تیکه و غرورت خرد شده...

میدونم تو هم دیگه همدمی نداری که باهاش درد دل کنی و بهش بگی چقدر دنیا بی رحمه...

میدونم تو هم دلت شده مثل گنجشک ها ی بیرون از قفس ولی توی قفس توی یه قفس تاریک و سرد

دلت بزرگ اما خالی خالی از محبت محبتی گرم که مثل آتیش وجودتو خالی از سرماش کنه

 

دیگه نوشته هام نمی تونن

روی کاغذ باشن

حرفای دل من احتیاج به یه دل بزرگ دارن

یه قلب مهربون

یه جفت قلب و دل مهربون مثل مال تو

اما اما میدونم اگر یه روزی حرفام توشون جا بشه اطمینان دارم که یخ می زنی

منجمد میشی

از من میشنوی دلت به حال خودت بسوزه بیچاره...

محمد

زندگی می تواند زیبا باشد.

چهره های مهربان و بد قلب های تیره و روشن

در شهری زندگی زشت چهره ها بد و

قلبها تیره...

همه جا به رنگ سیاه گل ها یخ زده اند و درختان

بی جانند.

پاهای جانوران از سرمای نفس انسانهای بی غم هراسان به

این سو و آن سو کشیده می شوند.

بغض گلوی گنجشکان را گرفته و نمی گذارد آواز بخوانند

بعضی از آن ها هم تحمل ندارند و گریه می کنند آخر آن ها

خیلی کوچک و ظریف هستند.

و اما در شهری قلب انسان ها روشن

چهره هاشان مهربان و دل هایشان با هم یکی.

گل ها در این سو و آن سو با رنگ های دل انگیز

از زیر خاک کره ی خاکیشان سر بر آورده اند.

در آن شهر سرد و خالی انسان هایش به انتظار

بارانی زلال اند که ار آسمان  بر روی دلهایشان

ببارد اما اما قلب آسمان آنجا به رنگ تیره در آمده

و نمی تواند قطرات روشن باران را در خود نگه دارد.

 

 

آهای مردم خواهش می کنم نمی رید زندگان بی جان نفس بکشید

ن ف س ب ک ش ی د...

آری می توانید می توانید.    

 محمد

مهر مهربون

چشمامو دوخته بودم به دونه های سفید و سر شار از محبت برف،

که چطور ماهرانه خودشونو به زمین می رسونن.

گوشه ی پنجره ی اتاق رو

آروم باز کردم دستمو بردم بیرون

تا بتونم راحت لمس شون کنم،

و احساس شونو بهتر درک کنم،

احساس محسوس شدن مهر خداوندی رو.

 

دستمو بیشتر بردم بیرون،

تا محبت خدارو که حالا مثل دونه های سفیدی

روی سر بنده هاش میباریدن رو بهتر بفهمم

حتی شده برای یه بار شده اطمینان پیدا کنم

منم خدایی رو دارم که براش قابل حس باشم

یه کسی که لطف و مهربونیش به رنگ سفید

سفید سفید

به رنگ عاشق شدن به خدا

به رنگ بنده نوازی خدا به رنگ دیوانگی

یه دیوانگی ابدی...

آره توی اون لحظات من واقعا

دیوونه شده بودم.

محمد

 

عاشق شدن،بی پایان

در آغوش خیالاتم غرق بودم.

می اندیشیدم، با خود سخن میگفتم

می گریستم و گاه هم می خندیدم

در خیالاتم عاشق میشدم

عشق زمینی،عشق آسمانی

عاشق گریه کردن

تنها بودن.

همه جا سبز و آرام

سکوت بود اما صدای گنجشکان آوای دلنشین جوی آب یک لحظه تنهایم نمی گذاشت

روی چمنهای سبز و زیر درختان خشکیده و زرد قدم می زدم

راه می رفتم، میخندیدم و گاه هم گریستن امانم نمیداد

در مکانی سر شار از عشق

سرشار از با هم بودن.

در همین حال یک مرتبه صدای باد که کاغذ زیر دستم را نوازش میکرد

مرا از تصورات دست نیافتنی ام خارج کرد.

حال فهمیده بودم که حتی خیالش هم برایم جرم است...

 

 

 

برای گریستن زمان داریم همینطور برای خندیدن

برای صحبت کردن،راه رفتن، نفس کشیدن

اما اما برای عاشق شدن زمان به تو امان نمی دهد و تنهایت می گذارد.

محمد