سلام

 

 

سلام

بعد از چند مدت تصمیم گرفتم ،که یه جیزی بنویسم ولی نشد،نشد این افکار درهم رو یه جا جمع کنم،

شاید هم یه جورایی انگیزه ای واسه نوشتن نیست،

ولی دوست دارم با همکاری و نظرات زیبا دوباره این انگیزه رو در من به وجود بیارین

ممنونم

ساناز

کوچه باغ

از درون کوچه های بی کس و تنها میگذرم ،

خود را به این سو و آن سو میزنم ،

که شاید برگ زردی از شاخه ی این درختان تنومند و پیر،

بر زمین آن کوچه باغ دل گرفته بیوفتد و ،

به من بگوید: سلام تو کیستی از کجا آمدی،

آخر چرا اینجا چرا در کوچه ی تنهایی پای نهادی،

آه چه بلایی بر سرت آمده که اینگونه خسته و درمانده ای، 

برگ زردی بیوفتد و بگوید دوستت دارم  ، تو را دوست می دارم،،

آری باور داشته باش،

به او بگویم باورش برایم سخت است ،  یعنی امکان دارد؟...

او مرا دلداری می دهد و با صدای پر مهرش می گوید:

آری ممکن است.

 

قلوه سنگی دیگر زیر پایم لغزید ،

سعی میکردم با احتیاط قدم بر دارم،

با احتیاط قدم بر میداشتم   ، آه خسته شدم از شمردن قدم هایم،

چشمانم به دور دست می اندیشیدند

دور دستی تاریک و روشن اما اما نه تاریک و روشن

گاه روشنایی چشمانم را آزار میداد

ولی گاه تاریکی اجازه نمیداد روشنایی را تماشا کنم

هیچ کدام مرا نمی خواستند.

دستانم زخمی از بس بر آن دیوارهای کاه گلی کشیده شده بودند.

پاهایم خسته از تکرار نشستن و دوباره و دوباره ایستادگی.

چشمانم بی رمق از دیدن تاریکی...

 

آری این بوده زندگی.   همچنین هست و خواهد بود...

محمد

چشمه نور

 

 

کاش می شد فهمید:

معنی بودن،                                    

چیست.                                                            

تا،

 شدن،      

چند قدم مانده هنوز.                      

تا لب جوی سحر،

منزل یاس سپید،          

 چند منزل،                     

 راه است.                                      

کاش می شد فهمید:

 قیمت دل را،

چند است.

چه بهایی بدهیم:

زندگی را،

نفسی بودن را،

.....

عشق را.

کاش می شد فهمید:

زندگی،

زیبایی،

دانایی،

عشق،

بودن،

گشتن،

یا فتن، 

فهمیدن٬ 

 و...

شدن،

به چه معنایی است.

کاش می شد فهمید:

مثل گل،

بوسه یک شاپرکی.

مثل یک غنچه،

صفای شبنم.

مثل یک پونه،

تمنای بهار.

مثل یک یاس سیپد،                                                          

جذبه چشمه نور .

مثل پـــــــــــــــــروانه

کاش می شدفهمید:

مثل یک آیــــــــــــنه،

خود را،

او را.

 ساناز

happy valentin

 

امروز روز خیلی خوبیه روز عشق

روز محبت،

روز وفاداری،

و...

امروز همه ی اونایی که همدیگر رو دوستت دارن واسه هم کلی کادو و گل می خرنن

خیلی عشقولانست

امیدوارم روزه خوبی واسه ی همه عاشقا باشه،

پس می گم:

                                                                        

happy valentin

این گل رو هم تقدیم می کنم به همه ی اوناییکه همدیگرو دوست دارن

 

ساناز و محمد         

سیاهی

 

 

باد داغی میوزید که صورت آدمو میسوزوند،

چشمش به آدمایی افتاد که با چشمهای منتظرشون میگفتن امید ما فقط به تو هست.

هوا هر لحظه گرمتر می شد و گلوی اون منتظرا هر لحظه خشک و خشک تر.

لحظاتی رو سپری میکردن،

 سرشار از عشق و شور

لحظات گرمی که با گرمای سورندش اشک آدمو سرازیر میکرد

سعی میکرد قدم هاشو سریعتر کنه تا سریعتر بتونه سنگینی

بار نگاه هاشونو از روی کولش برداره

توی وجودش خالی بود از هر گونه هراس و

 با پاهای استوارش به سوی آب پیش میرفت.

توی چشمهای آسمونیش اشک شوق حلقه زده بود

حدودا ده قدم دیگه به آب مونده بود و همچنان

با غروری که همیشه توی چهرش موج میزد پیش میرفت

یک،دو،سه،...

صدای رد شدن آب از توی رود حالا دیگه به آخرش رسیده بود

ظرف آب رو توی رودخانه فرو برد ظرف کم کم پر میشد و قلب اون مهربون سرشار تر از عشق

حالا دیگه ظرف پر شده بود

بلند شد اما این دفعه دیگه یک دریا عشق ها همراهش بود

یه کم که جلوتر رفت میتونست به راحتی  چهره ی عزیزاشو

که حالا خطی از عشق توی صورتشون نمایان بود رو ببینه

اما...

 

                                    

توی چند دقیقه دنیا زیر و رو شد و سیاهی همه جا رو فرا گرفت

آره...

محمد