علامت سوال...؟

 

 

بعد از چند روز تنهاییو توی خونه نشستن تصمیم گرفتم کمی توی هوای بارونی قدم بزنم،لباسمو

پوشیدمو از در خونه زدم بیرون،

چند قدمیو پیاده رفتم و فکر می کردم،

خیلی حالم گرفته بود،

یه لحظه حس کردم کسی داره صدام میزنه،

خانم..خانم

میشه چند لحظه بایستید،

بار اول توجهی بهش نکردم و راهمو ادامه دادم،

ولی یهو گفتم بزار ببینم چی می خواد بگه،

سرمو انداختم پایین و گفتم:بفرمایید،

گفت میشه این شماره رو از من بگیرید و به من تماس بگیرید،

با اسرار زیاد شماره رو گرفتم و خیلی بی اعتنا گذاشتمش توی جیبم،

و به راهم ادامه دادم،

بعد از کمی قدم زدن تصمیم گرفتم برگردم خونه،

رسیدم خونه درو باز کردمو لباسامو در آوردم،

روی تختم دراز کشیدم،

با خود گفتم این یهو از کجا پیداش شد ،

شایدم خیلی وقت بود دنباله من میومده ولی من متوجه نشدم،

خیلی خسته بودم،

خیلی زود خوابم برد،

صبح با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم و لبسامو پوشیدمو رفتم سره کار،

از سره کار که برگشتم تصمیم گرفتم یه زنگ به اون شماره بزنم،

تلفنو برداشتم شماره رو گرفتم،

بوق اول،بوق دوم،بوق سوم

میخواستم گوشیو بزارم که یهو یه نفر با صدای مردونه ای گفت:بله بفرمایید،

گفتم:سلام ،خوب هستد؟

گفت:ممنون،ببخشید شما؟

واسش توضیح دادم که کیم،

کمی با هم حرف زدیم،و بعد گوشیو گذاشتم قرار شد دوباره بهش زنگ بزنم،

صداش یه آرامش خاصی داشت،یه انرژی خاصی داشت،

با هم زیاد تماس داشتیم،

هر دومون به هم وابسته شدیم به هم علاقه مند،

اصلا دیگه ناراحت نبودم ،

وضع روحیم خیلی خوب شده بود،

۹ ماه گذشت،

خیلی دوسش داشتم ،خیلی عاشقش شده بودم،

یه روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم حس خوبی ناشتم یه دلشوره خاص داشتم،

شمارشو گرفتم گوشیش خاموش بود،

هر وقت شمارشو می گرفتم گوشیش خاموش بود،

و هیچوقتم روشن نشد،

من موندمو یه عالمه علامت سوال،

یه عالمه غم ،

آره دوباره تنها شدم،

تنهایی این بار خیلی......

 

سلام

بعد از کلی وقت اومدم

دلم کلی تنگ شده

اونم میخواست بره مثل بقیه

ولی ....

کلی با خدا حال کردم  

 

 

 

تموم شد

 

تموم شد

تونستم از ذهنم پاکش کنم

یه جورایی بدم میاد ازش

خستم کرده بود

ولی نمی دونم چرا عاشقش شدم

خیلی بد کرد با من

خیلی...

 

ســــــــــه مورچه...؟!

 

سه مورچه روی بینی مردی که در آفتاب به خواب رفته بود به هم رسیدند.

پس از آنکه هر به رسم قبیله خود به همدیگر درود گفتند :همانجا سر گرم گفت و گو شدند.

*مورچه اول گفت:{از این تپه ها و ماهورها برهنه تر تا کنون ندیده ام.تمام روز را در پی دانه ای ،هر چه باشد گشته ام، هیچ چیز پیدا نمی شود.}

*مورچه دوم گفت:{من هم چیزی پیدا نکرده ام با آنکه هر گوشه و کناری را گشته ام. این به گمانم همان چیزی ست همگنان من به آن می گویند

زمین نرم و روان، که چیزی از آن نمی روید.}

آنگاه مورچه سوم سرش را بلند کرد و گفت:{دوستان ما اکنون روی بینی مور اعظم ایستاده ایم. یعنی مور بزرگ و نامتناهی، که تنش آن قدر بزرگ

 است که ما آن را نمی بینیم ،و سایه اش آنقدر وسیع است که ما حدودش را پیدا نمی کنیم ،و صدایش آنقدر بلند است که ما نمی شنویم ،و اوست

که همیشه حی و حاضر است.}

چون که مورچه سوم اینگونه سخن گفت:مورچه های دیگر به یکدیگر نگاه کردند و خندیدند.

در آن لحظه مرد خفته جنبشی کرد و در خواب دستش را برداشت و بینی اش را خاراند،و هر سه مورچه له شدند...؟!

 

 

چــــــــــرا؟!...

توی این هوای سرد، تصمیم گرفتم کمی پیاده روی کنم و فکر کنم،

لباس گرم پوشیدم و از دره خونه رفتم بیرون،

از کوچه که رفتم بیرون رسیدم به اتوبان، کنار اتوبان توی پیاده رو شروع کردم به قدم زدن،

پشت چراغ قرمز به ماشین های که ایستاده و نگاهی به بچه های کردم که با لباسی کم از سرما به خود می لرزیدند،

و با نگاهی التماس آمیز ،

نگاهی که اون شادابی و نشاط بچگی رو نداره،نگاهی که اون شیطت بچگی رو نداره،

 صدای به گوشم رسید که می گفت:

آدامس می خری،آدامس،۱۰۰ تومن

یکی دیگشون می گفت:

تو رو خدا بزار شیشتو پاک کنم،

ولی هیچ کدوم اعتنایی به اون بچه ها نمی کردند،

هر طرف که چراغ قرمز می شد می دودید همان طرف

که شاید...؟! 

اشک توی چشمام جمع شده بود دسته خودم نبود،

که چرا ،چرا این بچه بجای اینکه بخواد روزی ۱۰۰ بار قسم به اینو اون بده باید با آرامش زندگی کنه،

بد جوری حالم گرفته شد،

آخه چرا؟!...